با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﺳﻼمی ﺑﻪ گرمی اشکهای روی گونه ات... این بار آمده ام... تا در کنار پیچکهای سر به آسمان کشیده...کمی بنشینم و برایت بنویسم... ﺗو به آرامی اما با نفسهای گرمت ...با کلماتم بازی کن... ببین ﺷﮑﻮه ﻫﺎﯼ ﺩلم چه خرامان مینوازد برایت... ﺩﺭ ﺗﺮﻧﻢ ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ...و از یک روزنه پر پیچ و تاب... بخوان عشق شیرین است... عشق دیوانگی دارد...و عشق زمین گیرت میکند... بخوان من عشق دادم...تو عشق را گرفتی... اما حال تو و عشقت کجایید... که من اینجا ...در لا به لای همان پیچکهای نگاهت ...سرگردان مانده ام... باز هم بخوان...عشق نفرین شده من...
لعنتی میخندی؟مگر نمیدانی بر من چه می گذرد؟ گاه خیس می شوم در هوایت... و گاه راهم را گم می کنم به تو...و گاه پر پر میزنم بر سر کویت... و گاه نفرینت می کنم...که چرا تنهایم گذاشتی...
تو با کدام هجوم خاطره آمدی بسویم... و حال ...با کدامین باد خواهی رفت... چه ابرتيره ای در تو شکل گرفته... و در سینه من بغضی مینوازد برایت... كه هر چه کنم نمی شکند...و تو هر چه کنی نمی باری... نه دل تو وا می شود...و نه من بغض رها... راستی بیا به دروغ بگو دوستت دارم...تا شاید آسمان بگرید برایم...
وقتی تو قدم بر می داری...و من میشنوم صدای گامهایت را... آمدن و رفتن...برایم مهم نبود...فقط میشنیدم ...صدای نفسهایم را همراه با صدای گامهایت... اما لبخندت...وآن تبسم همیشه گی و چال های گونه ات... زیباترین دلیل لبخند ماه است بر آسمان...
اینجوری نگاه نکن... راستی به عکست که خوب نگاه می کنم... عکس روز های اول...یادت هست که با خنده میگفتی عاشقتم... الان به حرفت رسیدم که هر چه گفتی دروغ بود... حالا نه فکری در سرم...و نه دلی دارم... ویا حتی نگاه عاشقانه ای...که مشغول کسی باشد... شب و روز و ماه و خورشید نمی شناسم بی تو...فقط قدم میزنم من و خاطره هایت...در میان دروغهایت...
ای آرزوی نافرجام...دیدی آخر چه شد... دیدی آخر چه بر من گذشت... گوش کن ناله هایی... که بر میخیزد از زبانم... ای آرزوی شیرین من...زورم به سرنوشت لعنتی نرسید این بار... زمینم زد ...استخوانهای وجودم را تکه تکه کرد...قلبم را زیر پوتین هایش لگد کوب کرد... می بینی آرزو...مگر من خواسته ام چه بود...مگر بی جا خواسته بودم کسی را... آرزو جان...تو در حق من لطف کردی...تو هر آنچه خواستم دادی... تو عشقی را که مرا مست خودش کرده بود...بهم تقدیم کردی... در روزی بارانی...در روزی پر از عاشقانه های شیرین... اما این سرنوشت لعنتی ... چشم دیدن خوشبختی مرا نداشت... ببین آرزو...یادت هست اولین باری که او را از تو خواستم... حالا بیا منو ببین...ببین چقدر سرخورده و رنجور شده ام... پاهایم دیگر توان حمل مرا ندارند...دستانم میلرزند...لبانم خشک و بی روح شده اند... آه که چه بگویم از این سرنوشت... پنجمین سالروزازدواجمان... اولین سالگرد فوت عشقم شد...لعنت به این سرنوشت... و لعنت بر این قسمت... آرزو به دل ماندم تا ابد...ای آرزوی شیرین و دلنشین...
نمی دانم آخر این دلتنگی هاچیست... به کجا خواهد کشید راز عشق آدمیان ... ! گویی دنیا پــر شده از قاصدکهایی که ... راهشان را گـــم کرده اند... گیج مانده است عشق...در این آشفته بازار بیقراری...
گاهی وقتا...لازمه به چیزی فکر نکنی...به افکارت استنراحت بدی... خودت هم دراز بکشی...رو به آسمان...و ستاره ها رو بشمری...دستت را زیر سرت بگذاری... به تابش ماه نگاه کنی...و بهش بگی امشب شب منه...امشب همه چی تعطیل... دلتنگی...بیقراری...فکر کردن به یار...به دغدغه های نیمه باز...همه و همه تعطیل... آنگاه بلند شی...یه لیوان داغ بریزی... بری پشت پنجره...و به آرزوهایی که پشت خیالت صف کشیده اند بخندی...
راستی می شود ...برای یک بار...فقط یک لحظه... آغوشت را به من بدهی... البته حرفی برای گفتن ندارم...اما گوش شنوایی دارم برای گفته هایت... تا بحال امتحان نکرده ام...فقط شنیده ام از دیگران...در آغوش کسی بغض کردن صفایی دارد... راستی می شود من بغض کنم...و تو بگویی جان و دلم چرا بغض کرده ای... می شود من بگویم خدایا ؟ و تو بگویی جانم...می شود؟ آخه دلم بد جوری لک زده...برای شنیدن این جمله...
این چهره به ظاهر خندان را ببین... ﺍﯾﻦ ﺍﺷﮏ ﻫﺎی بلورین را میبینی... ﻫﻤﻪ از عشق توست... از ندیدنت...از خاطره های نصفه و نیمه مانده ات... از داغ غم غریبی من... از پرواز شبانه ات...از تنهایی من است... تو نگران نباش...داردعادت می کند این دل شکسته...
در ميــان اين همــه چشـــم ...در انبوه ذلال بیقراری عشق... فقط نگــاه توست...فقط عشق به توست... مرا بـی نياز می سازد... از هر نگــاهی... و بی نیاز از هر عشقی... فقط کمی دلتنگ می شوم ...وقتی به نزدیکی خانه ات می آیم... وصدایت میکنم...اما تو جوابی نمیدهی...
وقتی نیستی...آنچه از تو به جا مانده است... و خاطره ای که هر از گاهی... تو را به من دیکته می کنند... و بادی که از سوی تو می وزد در اتاقم...پس می زند پرده های پنجره را... تا من خلوت کوچه ها را دوباره ...در نبودنت ببینم... باد می آید...برگها میگریزند...ابرها ناله میکنند... و من بغض میکنم...و گلویم را از درد بی کسی چنگ میزنم...
تو سوالم را ندادی پاسخی رفتی چرا... مانده ام اینجا نشسته چشم براه... عشق ناب و پاك تو در شعر نیست... شک نکن در قلب من جاری شدی چیزی بگو... من به تو نه...بلکه شک دارم به خود... پس چرا دستت رها شد ...من زمین گیرت شدم...
بعضی وقتا آنقدر بیقرارت می شوم... آنقدر دلم برایت تنگ می شود... آنقدر در هوایت نفس نفس می زنم... که میخواهم تو را از خاطراتم بیرون بکشم...و محکم در آغوش بگیرم...
خودش آرام و آهسته می اید... در گوشه ای بی صدا مینشیند.. و تــو متوجه نخواهی شد... بعد شکل می گیرد در تو...و بعد ذره ذره تمامت را تسخیر می کند... آنگاه ریشه می دواند در وجودت... به طوری که بی ان نمیتوانی براحتی نفس بکشی... عجب اعجازی می کند این عشق...
وقتی زیبایی ها را چشم میبیند... و مهربانی ها در دل جا خوش می کنند... نه چشمهایم برای دیدنت بسته می شود... و نه قلبم مهربانیت را فراموش می کند... پس تا زمانی دلم زنده است... فراموش نخواهی شد …هرگز...
خاطرات مبهمی از گذشته... و احساسی که ماند ...در کوچه های خیس سادگی ام... فرصت با تو بودن رویایی بیش نبود برایم... خواب کودکانه ای ...که فقط تو در آن سیر می کردی... بی آنکه تو را ...در بند بند شعرهایم به زنجیر کشم... پرواز کردی از غزل هایم...ای بیگانه ترین آشنای زندگی ام...
نگاهت که می کنم... چیزی در من می جوشد...و طوفانی در ذهنم می خروشد... با من که می خندی... پنجره دلتنگیهایم بسته می شوند ... و غنچه های یاس شکوفا می گردند بر لبانم... وقتی نگاهم می کنی...به پرواز در می آید نگاهم...
وقتی به تو و خاطراتت فکر می کنم...تن صدها ترانه ميرقصد در من... در بلور غمگین صدایم...و در نسیم شعرهایم... لذتی از تو زنده می شود...نگاهی در من جان میگیرد... گويي ز دخمه دل من... روح شبگرد تو گذر کرده است... ويا نسيمی در اين کلبه متروک...دامن از عطر یاس پر کرده است... و شقایق دوباره میرقصد برایم...با آوای صدای تو...وقتی
گاه در کوچه های دلتنگی...قاصدکی روی سنگ فرش خیابان میخزد... درانتظار یک نگاه... یک عشق...و یک روح که بدمد بر تن خسته اش... و پروازی کند بر بام خانه تو...در این همه انبوه رهگذر کسی نیست... که پیامی بیاورد از تو...
نمیدانم در برق نگاهت چیست ...که اینگونه مرا مست میکند ... چه عاشقانه مینگری مرا... کاش میدانستم در نگاه تو چه بود... که خواب را از...ویرانه نگاهم دزدید...
تو میدانی ...که من دلواپس فردای خود هستم... مبادا گم شود یادت...مبادا راه عشقت را نجویم من... مبادا تو روی...من جا بمانم ...جان دهم بی تو... مرا مگذار تنها در نگاه باد...که ویران میکند عشق و امیدم را...
کــاش مـــی دانستی... چقـــدر دلـــم برای صدای قدمهایت ... برای گرمـی نفسهایت...برای مهربانی صدایت تنگ شده عشقم... ای کاش می دانستی...چقدر بیقرار نگاه عاشقانه ات هستم...حال که دانستی می آیی؟
گاهی باید زیر باران ایستاد...و به آسمان نگریست... اونوقت فریاد بزنی... من دلم پره ...من دلتنگم...من بغض دارم... لعنتی تو چه مرگت شده...که اینگونه داری میباری...
یک بار گفت...میروم از پیش تو... و دنیا همیشه اینطور نمی ماند ... یکـ روز هم او رفت... و من روز و شب هایم ...مثل مار زخمی به دور خود میچیچم... می بینی چه به روز و حال من آورد... آن کسی که همه تب و تاب من بود...
سهم من از تو چه بود ...که اینگونه دگرگون شده ام... روزهای دلتنگی را به دنبال تو می گردم... و شبها به دنبال میخانه ای که مستم کند... این بیقراری چیست...که مرا می برد تا مرز جنون...
زندگی در کنارخاطرات مه گرفته تو ... یعنی زیر آسمان آبی ترانه... به گناه آلوده باشی... و آنگاه در جنگلی از خاطره... ریسمانی باشد که مردی ...خود را از شاخه ای می اویزد… و یا میان دود سیگاری گم شدن...ودر فاصله غم انگیز آغوشی تب دار غرق شدن... من در اندوه جان دادن ...خاطرات با تو بودن مانده ام...گریزی نیست از تو... خط به خط...سطر به سطر...و قافیه ها را ...من به تو باخته ام...می دانی؟
گاهی وقتا...چشمهایم به دنبال تو می گردند... دلـم فـقـط سـنـگـیـنـی نـگـاهـت رو مـیـخـواد... خیره به چشمهایم نگاه کنی... و مـ ـن بـه روی خـودم نـیـارم ...که دارم از ذوق نگاهت می میرم...
چشم بر هم گذاشتن...گریز از یک گناه است... و گاه هر فریاد... گریز از یک درد ... و پناه بر عشق یعنی ...گریز از یک تنهایی عذاب آور... و اما افسوس که تو...هیچ گریزگاهی برایم جای نگذاشتی...
وقتی آرام پنجره را باز میکنم... گویی تو پشت آن ایستاده ای... صدای قلبت می آید...بوی عطر تنت به مشام میرسد... وقتی پنجره را باز می کنم...قلبم می لرزد... اشک در چشمانم می لغزد...و لب طاقچه ی نگاهت مینشیند... می بینی؟ هنوز در انتظار آمدنت هستم...آیا می آیی؟
به موج نگران نگاهت قسم... به تابش چشمانت ...و به حباب روی گونه هایت قسم... من عاشقت می مانم... هنوز به کوتاهی آن لحظه های شاد...و عاشقانه گذرا...اسیر آن نگاه مانده ام... قسم به عشق شقایق ها...هنوز دوستت دارم... آن چنان که فقط...من می دانم و تو...
ستاره ای که می درخشد... و ماه می تابد بر نگاه من... دل می رمد و من انیس و مونس تو می شوم... نگار من ...معبود من...قبله گاه عشق من... تو بنویس بر چشمان من...تا من بخوانم نغمه محزون عشق را برایت...
می خواهم برایت دعا کنم...اما چطور... برایت دعا کنم ...که گل وجود نازنینت پژمرده نشود... و یا برای شاپرک های باغچه مان دعا کنم... که بال هایشان ...هرگز خیس نشود برای پرواز... نازنینم...می خواهی برای خورشید آسمان زندگیت... دعا کنم که هیچگاه غروب نکند...اما چطور... نمی دانم در آن دنیا چه دعایی... برایت بکنم که به کارت آید...
ﻭﻗﺘـﯽ ﺯﺧﻤﯽ شدی ...حرفی نزن...چیزی نگو... گلایه هم نکن از کسی... دیگه نه اون بر میگرده...و نه تو مثل روز اول میشی... گوشه ای بنشین...و خاطراتت را ورق بزن...و بخند به این زندگی...وقتیوقتی زخمی شدی
هر شب ...خسته از پرسه های بی دلیل ...در این شهر کهنه به خانه باز می گردم... باز هم کمی کمتر از قبل ...کوله بار یادت را باز می گردانم... دست آخر یک روز پیدا می شود...که دیگر در این چمدان چیزی باقی نمی ماند... یک روز که تمام ساعتهایش را هم زیر و رو کنم... تو را پیدا نخواهم کرد...
چگونه باور کنم که پر کشیدی...ای کبور مهربانیها... هنوز سرمست تماشای نگاهت مانده ام... باور نمی کنی؟ هنوز حضور داری...در میان خاطراتم... همیشه جاری هستی...در میان آبشار نگاهم...عشقم باور می کنی؟
اَگـر بدانی در دنیـای کــسی هستی...که بی تو نفس نخواهد کشید... و صــِدای قــلبـش... شقایقها را به گریه وا میدارد... باز هم بی تفاوت می گذری؟ یا اینکه خود را در میان... آغوشش رها خواهی کرد... برا ی یک عاشقانه دلنشین...